حقش نبود همگناه انقد سوک تموم بشه البته به نظرم خیلی بهتر از بقیه ی سریالای سینما خانگی تموم شد (مثلا یه قسمت از همگناه می ارزید به کل 25 قسمت مانکن) حالا فارغ از بحث انواع سریال، به شخصه عقیده دارم تماشای فیلم یا سریال شدیدا احتیاج به فرهنگ داره. مثلا این که وسط سریال با مزه پرونیای الکی کسی سعی نکنه جوری وانمود کنه که انگار از سریال خوشش نمیاد یا به فرض سریال به دلش ننشسته و کم ارزش جلوه بده سریال رو یا اینکه بخواد با اظهار نظرای نابجا بگه منم هستم
دلم میخواد برگردم به چند ماه پیش، بدو بدو به تک تک کتاب یای خیابون انقلاب لیست کتابامو نشون بدم و بپرسم کدومشو دارید، نگران دیر رسیدن به خوابگاه باشم که گوشیم زنگ میخوره، جواب که میدم بابابزرگ از پشت خط بگه چیزی لازم نداری برات بفرستم بابا ؟
امسال برخلاف سال های قبل دیگه این من نبودم که به مامان اصرار کنم باهم بریم کوچه های قدیمی شهرو قدم بزنیم و شمع روشن کنیم، امسال مامان بود که پیشنهادشو داد. انگار از این که چند سال اخیر نتونسته بود شمع بزنه دلِش گرفته بود. امسال برخلاف سال های قبل دیگه نرفتیم از چند جا شمع بخریم. همون قوطی شمعی که تو خونه داشتیم و برداشتیم و راهی شدیم. امسال برخلاف سال های قبل نگران بسته بودن راه ها نبودیم بخاطر همینم ساعت 12 شب رفتیم شمع زنی! امسال نه تنها صفی نبود برای
همین طور که داشت قیمت امو حساب میکرد و جمع میزد، خیلی عادی انگار که منو 20 ساله میشناسه گفت میشه وقتی رفتی بیرون بهش بگی انقد منو اذیت نکنه؟؟ پرسیدم به کی بگم ؟! از شیشه ی گاه به بیرون اشاره کرد و گفت به اون خانوم ( منظورش با خانومِ نده ای بود که تا چند لحظه قبل داشت داخل مغازه راهنماییم میکرد که مرغ و آب میوه ها رو تو کدوم قسمت گاه میتونم پیدا کنم و وقتی موبایلش زنگ خورد رفت بیرون راحت حرف بزنه) هم خندم گرفته بود هم تعجب کرده بودم ولی
اَز من می پُرسن چرا دست سازه هاتو نمیذاری برای ؟ مگه آدم میتونه روی رج به رجِ خاطرات و حرفای عاشقانه ای که لابه لای سبداش میبافه تا مخفیشون کنه قیمت بذاره ؟ به نظرتون چند باید بمشون ؟ بعضی چیزا نمادن. نماد یه عالمه حرف، یه عالمه داستان، یه عالمه خاطره ای که میتونست اتفاق بیفته اما بجاش خودشونو تو قالب رنگها و شکل های مختلف به نمایش میذارن. یه جورایی همون قانون پایستگیِ انرژیه، که یه انرژی هیچ وقت نابود نمیشه فقط از شکلی به شکل دیگه تبدیل میشه،

وقتی شنبه امتحان مهارت های بالینی داری به صورت عملی و از بین 48 نفر اسم تو اولین نفر توی لیست امتحان باشه و به شدت خسته و بی حوصله باشی برای درس خوندن و دلتنگ خونه و خانوادت باشی و مجبور باشی یه کتاب 530 صفحه رو طی کمتر از 40 ساعت آینده تموم کنی، اصولا باید خیلی عصبی و نگران باشی ولی نمیدونم چرا من به حدی از بی خیالی رسیدم ک ریلکس دارم پست میذارم اینجا!!

+ اون کسی که دیشب از فرط فشار و خستگی پشت زار زار گریه میکرد هم اصلا من نبودم????


آقا هیچ چی دیگه.

خیلی خوبه انقد از علاقه ی یه استاد به خودت مطمئن باشی که دیگه نگرانِ تاخیری خوردن سرِ کلاساش نباشی :)) (این استادم خانمه. بد برداشت نشه!)

خیلی خوبه که با کلی بالا پایین کردنِ تایم کلاسات تلاش کنی یه تایم خالی برای کلاس جبرانیِ درسِ عمومی پیدا کنی و با کلی خستگی بری سر کلاس و سر کلاس استاد بهت قولِ نمره ی تشویقی برای پایان ترم بده بخاطر حضور سر کلاسش و تازه نیمه های کلاس که بحث تکراریِ جلسه ی گذشته شروع میشه بهت اجازه بده که بری از کلاس :))

خیلی خوبه که از شدت فشار زیاد و فعالیت شدید، روح و جسمت به شدت تحت فشار باشه اما انقد عاشق فعالیتات باشی ک این مشکلات جسمی و روحی برات خوشایند باشن :))


پارسال همچین روزایی مدام دلم میخواست یه تغییر اساسی تو زندگیم رخ بده. دوس داشتم مستقل بشم و به تنهایی تو یه شهر بزرگ زندگی کنم. همه چی به یه شکل هیجان انگیزی متحول بشه و هر روزم پر از تجربه های جدید و متنوع باشه. مرتب مشغول باشم و وقت استراحت و فکرای بیهوده رو نداشته باشم. کارای جدید انجام بدم و چیزای جدید یاد بگیرم .

الان میتونم ادعا کنم که تا حد زیادی به آرزوهای این روزای سال گذشتم رسیدم و این واقعا خوشحالم میکنه. هنوز خیلی از چیزایی که میخوام مونده و راه طولانی ای در پیش دارم ولی خوشحالم از اینکه تونستم حداقل خودمو به خودم ثابت کنم و این بهم اعتماد ب نفس فوق العاده ای میده.بهم ثابت میکنه که میتونم به بقیه ی چیزایی که میخوام هم برسم.

و این احساس فوق العاده با وجود تمام خستگیا و کم خوابیام کُمکم میکنه که از تک تک لحظه های زندگیم لذت ببرم.

+ این مطلب رو در حالی مینویسم که توی رگ هام به جای خون، هات چاکلت جریان داره :))

 

Related image

 


صبح ساعت 8 تو بخش پراتیک (بخشیه که شکل بیمارستانه) کلاس داشتیم. تازه استاد اومده بود و ما داشتیم رو مانکن درسای جلسه ی قبل رو تمرین میکردیم ک یکی از دانشجوهای کلاسای دیگه با حال بد و رنگ پریده اومد در کلاس ما. سرگیجه و تهوع داشت. از استادمون خواست کمکش کنه. استاد هم آوردش داخل، بهش کمک کرد روی صندلی بشینه و یه دفعه برگشت ما رو نگاه کرد. پرسید کدومتون بهتر از بقیه میتونه فشار خون بگیره؟ همه ی بچه ها ساکت شدن و خیره شدن به من. منم اولش حول شدم و چیزی نگفتم ک استاد گفت بدو مریض بدحاله!!! من! ترم یک! مریض بدحال! هیچ چی دیگه خیلی جدی و سریع وسیله ها رو از تو کمد آوردم و نبض و فشار و تنفسشو چک کردم. بعد ک تموم شد و بچه ها رفتن براش آب میوه و کیک گرفتن و آوردن، من تازه فهمیدم چی کار کردم و چقد عادی دست و نبض مچ و آرنج یه غریبه ی نامحرمو گرفتم. حالا دیگه روم نمیشد تو چشمای استادم و پسر بدحالمون نگاه کنم. آخر سر هم بیمار سه، چهار بار از هممون تشکر کرد ولی من همچنان خودمو مشغول نشون دادم و برنگشتم نگاهش کنم.

خدایا خودت منو ببخش


صبح سردی که شب قبلش تا 2:30 زیر پتو مشغول دیدن game of thrones باشی رو باید تا دیر وقت بخوابی؛ نه اینکه 6:30 صبح بیدار شی بری دانشگاه و بعد ببینی کلاس اول صبحت تشکیل نمیشه و بشینی تو کتابخونه اسم و رسم 206 تا استخون لعنتی رو حفظ کنی!!

* تو کتابخونه درگیر خوندنم ک پسرای میزهای کناری دور هم جمع شدن و میزگرد تشکیل دادن و خنده و سر و صدا راه انداختن???? هِی هیچ چی نگفتم، هِی هیچ چی نگفتم تا خودشون ساکت بشن اما از رو نرفتن ک نرفتن. آخرش یکیشون پر رو پر رو بلند به اون یکی گفت" بابا بلند حرفتو بزن اینجا که کسی نیست!!!" من دیگه عصبی شدم برگشتم در سکوت یه نگاه وحشتناک بهشون انداختم. همشون برگشتن منو نگاه کردن عین این بچه هایی ک مامانشون دعواشون میکنه سرشونو انداختن پایین. یکم دیگه آرومتر حرف زدن و آخرش دوتاشون اومدن به نمایندگی از همشون ازم عذرخواهی کردن و رفتن???? (حالا درسته که بجز اونا ک میزگرد تشکیل داده بودن فقط من یه نفر تو کتابخونه بودم و یکمم ریزم ولی دلیل نمیشه در این حد نادیده گرفته شم دیگه????) 

* خدا وکیلی عجب فیلم جذذذذابیه اما خدا رو شکر ک زودتر ندیدمش (گذاشتم یکم بزرگتر شم ک دیگه برا دیدنش محدودیت نداشته باشم!) 


در حالی که صبح زود داری آماده میشی ک بری سر کلاس؛

در حالی که داری از پله های دانشکده پایین میای؛ 

در حالی ک داری توی سلف غذا میخوری؛ 

در حالی که داری مثل. آناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی میخونی؛

در حالی که راه میفتی تو خوابگاه و هر کی مایل بود ازش فشار خون میگیری برا تحقیقِ پراتیک؛ 

در حالی که داری میری طبقه ی پایین ک حضوریتو توی خوابگاه ثبت کنی؛

در حالی که داری تو هوای خنک پاییزی???? قدم میزنی؛

در حالی که روی تاب نشستی و موسیقی گوش میکنی؛

 

در همه ی این حالا انگار یه چیزی اون پایینای قلبت راضی نیست، یه چیزی که نمیذاره مزه ی خوشحالی بره زیر دندونت، یه چیزی که اذیتت میکنه و اینجوری سخته که تظاهر کنی به خوب بودن و راضی بودنت از همه چی????

خدایا کمک


دلم میخواد برگردم به چند ماه پیش، بدو بدو به تک تک کتاب یای خیابون انقلاب لیست کتابامو نشون بدم و بپرسم کدومشو دارید، نگران دیر رسیدن به خوابگاه باشم که گوشیم زنگ میخوره، جواب که میدم بابابزرگ از پشت خط بگه بگه چیزی لازم نداری برات بفرستم اصفهان بابا ؟
روزایی که حس میکنم کم آوردم، به شبای سختی که تنهایی بدون حتی شناختن یه آدم آشنا تو جاده بودم . همون شبایی که یه وقتایی برفی بود، همون جاده هایی که با هر قدمی که روشون برمیداشتم خدارو شکر میکردم که هنوز لیز نخوردم و جاییم نشکسته. همون شبایی که تک و تنها بخاطر یه دسشویی رفتن از اتوبوس پیاده میشدم و تو تاریکی مطلق وسط جاده نمیدونستم کار درست اینه که کوله ی حاوی گوشی و لب تابمو بذارم تو اتوبوس یا با خودم ببرمش دسشویی .
8 روز پیش تو همین ساعت بود که مامان بابا برگشتن ؛ پرسیدم: چ خبر؟ بابا بزرگ حالش چطور بود؟ بهتر شد حالش؟ مامان گفت آره آمبولانس اومد بردش بیمارستان، حالش بهتر شد ولی گفتن بره بیمارستان بهتره. پرسیدم: پس چرا انقد دیر برگشتید؟ گفت آمبولانس دیر اومد، پرسیدم: چرا آمبولانس بردش بیمارستان؟ چرا خودتون نبردیدش؟ گفت گفتیم آمبولانس بیاد که اگه نیاز نیست دیگه نبرنش بیمارستان و فقط تو خونه بهش اکسیژن بدن، پرسیدم: آخه چرا آمبولانس دیر اومد؟ نگفتن یه وقت بابابزرگ حالش
هیچ میدونستید من برای خوب دادن شماها چقددددرررر پیر شدم تو این 10 روز؟؟ اصطلاحات پیچیده، حجم زیاد، تعاریف مشابه و طولانی، عوارض و علائم اجق وجق، شکلها و ترکیبات درهم برهم، راه های درمان ممکن و غیرممکن، اعداد و ارقامِ اندازه ها و فعل و انفعالاتتون؛ همه و همه چندین روزه که زندگی منو مختل کرده و تازه فقط 4تاتون تموم شده :(
همیشه دوس داشتم بدونم این ضرب المثل دقیقا تا چه اندازه درسته، اصلا درست هست یا نه. اما تا به امروز هنوز نتونستم به جواب قطعی درموردش برسم، هر بار که فکر کردم ذره ای به جوابم نزدیک شدم دوباره طولی نکشیده تا که فهمیدم نه برعکسش هم وجود داره. مثلا صبح آبجیمو میبینم و از چهرش راحت متوجه میشم امروز با خودش چند چنده ولی عصر همون چهره رو نمیتونم درک کنم و بفهمم از چی دلخور شده، اصلا دلخور شده یا نه! اگه نه پس چرا چهرش به خندونی صبح نیست، اگه آره پس چرا انقد
طی دو سه روز اخیر چندین و چند نفر زنگ زدن و پیام دادن که بیا تو گروه تقلب ما :| از طرفی اگه بگم تو فلان گروه هم منو اَد کردن یا نمیتونم با شما هم گروه بشم میترسم دلخور بشن و فک کنن دارم کلاس میذارم. نمیدونم واقعا باید خوشحال باشم بابت درس خون بودنم یا نه:| یه جاهایی واقعا به دردسرای زیادش نمی ارزه . آخه واقعا چجوری هم زمان تو اون تایم کم امتحان هم برای خودم جواب بدم هم سوالای بقیه رو جواب بدم؟! اونم نه تو یه گروه و به یکی دو نفر! حالا برا دلخوشی
از وقتی محکوم شدیم به زدن ماسک، متوجه شدم وقتی جایی میرم و صحبت میکنم چند لحظه همه سکوت میکنن و همه ی حواسشونو معطوف حرفام میکنن. اوایل نمیدونستم دلیل این برخورد عجیب چیه. اما جدیدا فهمیدم مثل اینکه صدام تا حدودی متحیرشون میکنه :)) واقعا یه وقتایی بعضی از نعمتا انقد برامون عادی میشن که دیگه متوجشون نمیشیم و وقتی میتونیم بشناسیمشون که یه سری نعمات دیگه رو تا حدودی از دست بدیم # قدردان نعماتی که تا همین الان هم برامون ناشناسن باشیم
وقتی گوشیت بدون هیچ علتی خاموش بشه و راهیِ تعمیرگاه بشه، نه میتونی اونجوری که باید سر کلاسای دانشگاهت حاضر بشی نه تکالیفتو آماده کنی و برای استادا ارسال کنی، نه پاسخگوی تماسا و پیامای کاری باشی، نه نگران شبکه های اجتماعی و پیامای دوستات باشی و نه. اینه که یه روز تعطیل که اتفاقا حتی مجبور نیستی بری سر کار رو با خیالِ تقریبا راحت کلی میخوابی و تایمای بین خوابت هم فیلمای جدید دانلود شده رو میبینی. اینه که یه روز تقریبا ساده و معمولی و حتی پر از نگرانی های
این روزا فقط دعا میکنم همیشه سلامت باشیم. درد و بیماری خیلی سخته،خیلی زیاد. خدا کنه هیچ وقت پیر و ناتوان و اسیر بیمارستان نشیم که همش زجره. + چقد مریضا و همراه مریضایی که حتی بخاطر یه علائم حیاتی ساده که ازشون میگیری، کلی تشکر میکنن گوگولین???? + چقد حمایتای آقای.ف روزایی که به کمک زیادی نیاز داشتم دلگرمم میکرد. وقتی که برام میذاشت و کارای خودشو زیادتر میکرد هیچ وقت فراموش نمیکنم. کارایی که مربی و پرستارِ مراقبم برام انجام ندادن و بهم یاد ندادنو ایشون یادم

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

پیکس تو وب behine بازار اینترنتی مدرسه خانه ای سرنوشت ساز accbook برسی انتخاب وخرید آنلاینdigibaner برنامه نویسی حمایت از تولید داخلی وبسایت دکتر هاشم دوست