وقتی شنبه امتحان مهارت های بالینی داری به صورت عملی و از بین 48 نفر اسم تو اولین نفر توی لیست امتحان باشه و به شدت خسته و بی حوصله باشی برای درس خوندن و دلتنگ خونه و خانوادت باشی و مجبور باشی یه کتاب 530 صفحه رو طی کمتر از 40 ساعت آینده تموم کنی، اصولا باید خیلی عصبی و نگران باشی ولی نمیدونم چرا من به حدی از بی خیالی رسیدم ک ریلکس دارم پست میذارم اینجا!!
+ اون کسی که دیشب از فرط فشار و خستگی پشت زار زار گریه میکرد هم اصلا من نبودم????
آقا هیچ چی دیگه.
خیلی خوبه انقد از علاقه ی یه استاد به خودت مطمئن باشی که دیگه نگرانِ تاخیری خوردن سرِ کلاساش نباشی :)) (این استادم خانمه. بد برداشت نشه!)
خیلی خوبه که با کلی بالا پایین کردنِ تایم کلاسات تلاش کنی یه تایم خالی برای کلاس جبرانیِ درسِ عمومی پیدا کنی و با کلی خستگی بری سر کلاس و سر کلاس استاد بهت قولِ نمره ی تشویقی برای پایان ترم بده بخاطر حضور سر کلاسش و تازه نیمه های کلاس که بحث تکراریِ جلسه ی گذشته شروع میشه بهت اجازه بده که بری از کلاس :))
خیلی خوبه که از شدت فشار زیاد و فعالیت شدید، روح و جسمت به شدت تحت فشار باشه اما انقد عاشق فعالیتات باشی ک این مشکلات جسمی و روحی برات خوشایند باشن :))
پارسال همچین روزایی مدام دلم میخواست یه تغییر اساسی تو زندگیم رخ بده. دوس داشتم مستقل بشم و به تنهایی تو یه شهر بزرگ زندگی کنم. همه چی به یه شکل هیجان انگیزی متحول بشه و هر روزم پر از تجربه های جدید و متنوع باشه. مرتب مشغول باشم و وقت استراحت و فکرای بیهوده رو نداشته باشم. کارای جدید انجام بدم و چیزای جدید یاد بگیرم .
الان میتونم ادعا کنم که تا حد زیادی به آرزوهای این روزای سال گذشتم رسیدم و این واقعا خوشحالم میکنه. هنوز خیلی از چیزایی که میخوام مونده و راه طولانی ای در پیش دارم ولی خوشحالم از اینکه تونستم حداقل خودمو به خودم ثابت کنم و این بهم اعتماد ب نفس فوق العاده ای میده.بهم ثابت میکنه که میتونم به بقیه ی چیزایی که میخوام هم برسم.
و این احساس فوق العاده با وجود تمام خستگیا و کم خوابیام کُمکم میکنه که از تک تک لحظه های زندگیم لذت ببرم.
+ این مطلب رو در حالی مینویسم که توی رگ هام به جای خون، هات چاکلت جریان داره :))
صبح ساعت 8 تو بخش پراتیک (بخشیه که شکل بیمارستانه) کلاس داشتیم. تازه استاد اومده بود و ما داشتیم رو مانکن درسای جلسه ی قبل رو تمرین میکردیم ک یکی از دانشجوهای کلاسای دیگه با حال بد و رنگ پریده اومد در کلاس ما. سرگیجه و تهوع داشت. از استادمون خواست کمکش کنه. استاد هم آوردش داخل، بهش کمک کرد روی صندلی بشینه و یه دفعه برگشت ما رو نگاه کرد. پرسید کدومتون بهتر از بقیه میتونه فشار خون بگیره؟ همه ی بچه ها ساکت شدن و خیره شدن به من. منم اولش حول شدم و چیزی نگفتم ک استاد گفت بدو مریض بدحاله!!! من! ترم یک! مریض بدحال! هیچ چی دیگه خیلی جدی و سریع وسیله ها رو از تو کمد آوردم و نبض و فشار و تنفسشو چک کردم. بعد ک تموم شد و بچه ها رفتن براش آب میوه و کیک گرفتن و آوردن، من تازه فهمیدم چی کار کردم و چقد عادی دست و نبض مچ و آرنج یه غریبه ی نامحرمو گرفتم. حالا دیگه روم نمیشد تو چشمای استادم و پسر بدحالمون نگاه کنم. آخر سر هم بیمار سه، چهار بار از هممون تشکر کرد ولی من همچنان خودمو مشغول نشون دادم و برنگشتم نگاهش کنم.
خدایا خودت منو ببخش
صبح سردی که شب قبلش تا 2:30 زیر پتو مشغول دیدن game of thrones باشی رو باید تا دیر وقت بخوابی؛ نه اینکه 6:30 صبح بیدار شی بری دانشگاه و بعد ببینی کلاس اول صبحت تشکیل نمیشه و بشینی تو کتابخونه اسم و رسم 206 تا استخون لعنتی رو حفظ کنی!!
* تو کتابخونه درگیر خوندنم ک پسرای میزهای کناری دور هم جمع شدن و میزگرد تشکیل دادن و خنده و سر و صدا راه انداختن???? هِی هیچ چی نگفتم، هِی هیچ چی نگفتم تا خودشون ساکت بشن اما از رو نرفتن ک نرفتن. آخرش یکیشون پر رو پر رو بلند به اون یکی گفت" بابا بلند حرفتو بزن اینجا که کسی نیست!!!" من دیگه عصبی شدم برگشتم در سکوت یه نگاه وحشتناک بهشون انداختم. همشون برگشتن منو نگاه کردن عین این بچه هایی ک مامانشون دعواشون میکنه سرشونو انداختن پایین. یکم دیگه آرومتر حرف زدن و آخرش دوتاشون اومدن به نمایندگی از همشون ازم عذرخواهی کردن و رفتن???? (حالا درسته که بجز اونا ک میزگرد تشکیل داده بودن فقط من یه نفر تو کتابخونه بودم و یکمم ریزم ولی دلیل نمیشه در این حد نادیده گرفته شم دیگه????)
* خدا وکیلی عجب فیلم جذذذذابیه اما خدا رو شکر ک زودتر ندیدمش (گذاشتم یکم بزرگتر شم ک دیگه برا دیدنش محدودیت نداشته باشم!)
در حالی که صبح زود داری آماده میشی ک بری سر کلاس؛
در حالی که داری از پله های دانشکده پایین میای؛
در حالی ک داری توی سلف غذا میخوری؛
در حالی که داری مثل. آناتومی و فیزیولوژی و بیوشیمی میخونی؛
در حالی که راه میفتی تو خوابگاه و هر کی مایل بود ازش فشار خون میگیری برا تحقیقِ پراتیک؛
در حالی که داری میری طبقه ی پایین ک حضوریتو توی خوابگاه ثبت کنی؛
در حالی که داری تو هوای خنک پاییزی???? قدم میزنی؛
در حالی که روی تاب نشستی و موسیقی گوش میکنی؛
در همه ی این حالا انگار یه چیزی اون پایینای قلبت راضی نیست، یه چیزی که نمیذاره مزه ی خوشحالی بره زیر دندونت، یه چیزی که اذیتت میکنه و اینجوری سخته که تظاهر کنی به خوب بودن و راضی بودنت از همه چی????
خدایا کمک
درباره این سایت